خاطرات جبهه
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود…
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح با خدا راز و نیاز میکرد.
ما هم اهل شوخی بودیم?
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه…
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم…
با بچه ها رفتیم سراغش…
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این که
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء?
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود ?
و فکر میکرد براش آیه نازل شده! ?
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم ؟؟!!!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون ????
#طنز_جبهه