خاطرات جبهه
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود…
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح با خدا راز و نیاز میکرد.
ما هم اهل شوخی بودیم?
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه…
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم…